دینا جانمدینا جانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

دینا خورشید زندگیه مامان و بابا

دخترم با تو سخن میگویم

دخترم با تو سخن می گویم ‏ زندگی درنگهم گلزاریست ‏   و تو با قامت چون نیلوفر،شاخه ی پر گل این گلزاری ‏   من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم ‏   گل عفت ، گل صدرنگ امید ‏   گل فردای بزرگ   گل فردای سپید   چشم تو اینه ی روشن فردای من است ‏   گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ ‏ کس نگیرد زگل مرده سراغ   دخترم با تو سخن می گویم ‏   دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش   همه گل چین گل امروزند ‏   همه هستی سوزند ‏   کس به فردای گل باغ نمی اندیشد ‏   انکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد ‏   ...
29 بهمن 1393

خدا خواست که دخترم باشی....

                      تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، مادرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول ...
21 دی 1393
1