دینا جانمدینا جانم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

دینا خورشید زندگیه مامان و بابا

الهی به امید تو....

آبجی دلسا دنیا اومد

دینا جونم تا الان وقت نکرده بودم بیام تا برات بگم آبجی کوچولوت دنیا اومد عزیزم اسمش رو گذاشتیم دلسا خیلی شبیه توئه خیلی هرکسی میاد میبینه میگه انگار خدا دینا رو از اول داده  بهتون خب هرچی باشه خواهرین دیگه حالا بگم از تو دختر ناز و فهمیده مامان و بابا دینا جونم اولش که رفتم بیمارستان فقط دلم پیش تو مانده بود مامان فدات شه عزیز دلم بهت گفتم مامان داره میره دکتر و زود میاد تو هم با چشمای ناز و معصومت نگام کردی و گفتی مامان جیز نشی و زود بیا اشکم داشت در میومد اصلا طاقت دوری از تو رو نداشتم ........................ اما مجبور بودم که برم عشقم من و بابا و مامان جون رفتیم بیمارستان فاطمیه ساعت 11 بود البته از دیشبش که داشتم درد میکشید...
17 دی 1394

پای مامان کوجا بف؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهی که مامان فدات شه دخترم ماشاالله این روزا اینقدر شلوغی میکنی واذیتم میکنی اصلا وقت برای هیچ کاری ندارم چه برسه به اینکه بیام اینجا و برات بنویسم ولی حالا بلاخره شد که بیام عذز تقصیر دارم مامان جون امروز اومدم برات بگم که هزار ماشالا خیلی شیرین زبون شدی دخترکم داری جمله بندی میکنی مثلا همین چند روز پیش که داشتیم میخوابیدیم و تو اذیت میکردی که نخوابی ............ منو بابات خودمون رو زدیم به خواب تا توهم خوابت بگیره من پاهام از پتو بیرون بود دیدم تو همش با پاهای من بازی میکنی و نمیخوابی منم پاهامو گذاشتم تو پتو توهم خیلی شیرین و خواستنی گفتی اه پای مامان کجابفت؟؟؟؟؟؟ یعنی من عاشق حرف زدنتم نسبت به همسن و سالات خیلی باهوشی و خیلی مودب م...
20 آذر 1394

از کودکیت لذت ببر عزیزم

زود بزرگ نشو مادر ، کودکیت را بی حساب میخواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو فرزندم ! قهقه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام ! آرام آرام پیش برو ، آنسوی سن و سال هیچ خبری نیس گلم . هرچه جلوتر میروی همه چیز تند تر از تو قدم برمیدارم. حالا هنوز دنیا به پای تو نمیرسد از پاکی، الهی هرگز هم قدم نشوی هرگز ! همیشه از دنیای آدم بزرگا جلوتر باش . ولی زود بزرگ نشو مادر ! آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن میگیرد دنیا به قدری سبک میشود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آنسوی سن و سال خبری نیس . کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خ...
9 شهريور 1394

تولد 1 سالگی دینا خوشگلم

دینا جونم ببخشید مامانی این روزا اینقدر با تو مشغولم که اصلا فرصت نمیکنم بیام سراغ کامپیوتر خلاصه ببخشید که اینقدر مطالبت رو دیر به دیر میزارم میخوام الان از تولدی که برات گرفتیم عکس بزارم تا برای همیشه یادگاری برات بمونه گلم جشن تولد خوبی شد البته امیدوارم وقتی که بزرگتر شدی خودتم با دیدن عکسا و فیلمات خوشت بیاد فندقم این کیکت بود که چون تم باب اسفنجی برات در نظر گرفته بودیم کیکت رو هم باب اسفنجی گرفتیم       البته اینم بگم که عکس گرفتن ازت خیلی سخت بود و خیلی تلاش کردیم تا این عکسا در اومدن       ...
27 مرداد 1394

برنده ی مسابقه

دختر گلم یه مسابقه هست از طریق اینترنت انجام میشه عکس بچه ها رو میزاری اونجا بعدش هرکدوم که بیشترین بازدید رو داشته باشه برنده اس که دختر نازم تو هم جزئ از برنده ها بودی جایزت رو هم ارسال کردن و به دستمون رسید مبارکت باشه گلم تو لایق بهتر از اینایی     الهی مامان فدات شه عزیز دلم   ...
8 تير 1394

دخترم بهترینم!!!!!!!!!!!!

  دینا خیلی خیلی دوست داریم مامان جون این روزا ماشالا اینقده شلوغ میکنی و وروجک بازی در میاری که اصلا من فرصت نمیکنم بیام و به وبلاگت سر بزنم همین رو بگم که خوشحالم میبینم داری یواش یواش قد میکشی و بزرگ میشی خیلی حس خوبیه دخترکم حالا بعدا میام و از کارات برات مینویسم فعلا وقت ندارم خیلی گلی بهترین هدیه ی خدا ...
31 خرداد 1394

تم تولد دینا جونم که باب اسفنجی بود

دینا جون عسل مامانی برات تولد گرفتیم البته با یک ماه تاخیر به خاطر اینکه تولدت که 26 اسفند بود افتاد تو ایام فاطمیه ماهم با بابایی تصمیم گرفتیم 26 فروردین برات تولد بگیریم عشق مامان و بابا عزیز دلم مثل عروسکا شده بودی مثل یه فرشته خوشگل بودی و میدرخشیدی اصلا هم اذیت نکردی الهی قربونت برم با هر آهنگی میومدی وسط و قر میدادی و نا نای میکردی و از اینکه این همه مهمون داشتیم خیلی خوشحال بودی با بچه ها بازی میکردی و خلاصه فکرکنم خیلی بهت خوش گذشت عزیزم تم تولدت هم که باب اسفنجی انتخاب کردم البته کار خودمه ایشالا که خوشت بیاد برای این باب رو انتخاب کردم که چون تو عاشق باب اسفنجی هستی این عکسای تم تولدت تا ایشالا عکسای تولدت ...
5 ارديبهشت 1394

یه سالگیه دینا بانو

امروز دینا جونم بردمت مرکز بهداشت البته چون بابایی جایی دعوت داشت نتونست بیاد و منم با مامان جون رفتم آخه خودم دلم نمیاد که نگهت دارم تا واکسن بهت بزنم ماشالامت بشه دخترم بهداشت رو گذاشته بودی سرت دائم میرفتی اینطرف و اونطرف و فقط داد و بیداد میکردی میگفتی ده ده و بچه هارو نشون میدادی میگفتی ری ری ینی نی نی به من و مامان جون میگفتی ینی شمارم نی نی هارو ببینید همه بهت میگفتن ماشالا خیلی ورووجک بازی در آوردی تا اینکه نوبتمون شد بعد از پر کردن پرسشنامه رسیدیم به قد و وزنت ماشالا اونم خوب بود قدت 76 و وزنت 11500 بود بعد از قد و وزن رفتیم قسمت واکسیناسیون دیگه من رفتم بیرون وایستادم مامان جون بذدت واکسیناسیون میگفت دختر خوبی بودی و اذیت نکردی...
27 اسفند 1393